
بس که نشست بر دلم…
اگر آدمی را موطنی باشد، فقط و فقط کودکی اوست. تجربهی زبان و درک جهان به واسطهی کلمات، تجربهایست که آرام آرام، در عین ندانستگی، تنِ آدمی را هم برایش معنا میکند: بدون زبان، حتی پوستمان را هم درک نمیکنیم. وجود، فراتر از زبان است، شعر هم. اما اگر زبان هم نباشد، ادراک وجود در ما مختل میشود. همین است که از زبان فارسی گریزی ندارم. خوب یا بد، نسبت به آن احساس مسئولیت میکنم ولی هربار که به نیت ادای دین، به عرصهی عمومی آن زبان نزدیک میشوم، انگار هرچه میکوشم «مواظب باشم دامنام به هيچ ترتيبى به سياست و نجاست آلوده نشود »، نمیشود. عرصهی خصوصی، مال خودم است و چنان در انزوای خویشم که جز کابوسهای خودم، کسی یا چیزی آن را بر نمیآشوبد. زبانهای دیگر هم، آنقدر بار عاطفی برایم ندارند. با آنها راحتترم. وزن کمتری حس میکنم.
اگر هدایت میتوانست بگوید: «خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم، اهمیتی ندارد و لیکن این آخرین حربهٔ من است تا دست کم توی دلشان نگویند “فلانی خوب خر بود!”»، من رمق همین چیز وقیح مسخره را هم ندارم. این چند ماه، با خودم فکر میکردم، میشود این انزوا و فاصله و غیاب را از این هم بیشتر کرد. روز به روز و سال به سال، کمتر مسئولیت پذیرفت: از همهجورش، دوستی یا کار. میدانم همانقدر که برایم سوزاندن دستنوشتهها آسان بود و هست، رخت بربستن و محو شدن از این عوالم مجاز آسانتر نیز هست. در این امورات تجربه کسب کردهام. شاید، تمام سایتهایی را که نقشی در تاسیسشان داشتم کلا بسپارم به دست دوستان دیگر و خودم دیگر نباشم. یحتمل همین گوشه را نگهدارم که اگر گاهی از سر جبر دلتنگی چیزی نوشتم فقط از شعر باشد و نه از سیاست و نجاست عالم. کامنت و ایمیلی هم نباشد که فقط بشود یک دفترچهی باز، رو به هیچ که آن را هم یک روز خواهم بست.
در این عزمام. همین شده، دغدغهام.