
سالی، بیگاهان…
پریروز فرانسیسکو تولدو هنرمند برجستهی مکزیکی درگذشت و امروز خبر احکام صادره برای مبارزان هفتتپه منتشر شد. سه روزِ تلخ، برای منی که مبارزهی مردمِ این خاک و آن خاک را نبردی یگانه میبینم. در مکزیک، دشمن و دوست، برای فرانسیسکو اعلام عزای عمومی کردند: هر دو گروه، سیاستمدارانه با این فقدان روبرو شدند. در ایران، به سرعت دستور نانوشتهی تبدیلِ «قهرمان/ضدقهرمان» به «قربانی» صادر شد و سنتِ کهنِ «مویهگری» دست به کار شده تا همه، سیاستمدارانه، خود را در اشک و آه تطهیر کنند. به باورِ این حقیر، «نومیدی» اگرچه مقدستر از «امید واهی»ست، اما آنجا که به «تعلل و انفعال» میانجامد، ما را همدستِ جنایتِ جانیان میکند. تصور اینکه اسماعیل و سپیده و یاران، هجده سال در زندان میمانند، ریشه در یک «نومیدی» دارد. در دههی پنجاه هم برای بسیاری از فعالان سیاسی، احکام ابد صادر شد و چند سال بعد، درهای آن زندانهای مخوف، به نیروی مبارزه گشوده شد. به عبارتی، «نگرانی از حملهی خارجی» و «یاس از سخن انقلاب»، بسیاری از کسانی را که دلشان در گرو تغییر است، به «نومیدی» کشانده است. هر دو طیفِ رژیم اسلامی، به همین دو عامل، مقدار مشخصی از وقاحت اضافه میکنند تا این نومیدی، دامنگیرتر شود: قصابی را از زندان آزاد میکنند، وقتی پرندگان را به بند میکشند. به شعری از زبیگنیف هربرت فکر میکنم، به مرگ فرانسیسکو و به عظمتِ مبارزهی سپیده و اسماعیل و یاران، و در این دم که شدتِ بارانهایی استوایی مکزیک، درون و برونم را به تازیانه میگیرد، «پشت میز مینشینم و مینویسم» [اشاره به شعر «اعتماد به نفس» ِ خوان خلمن].

۱
یکی از شهیدان خاوران، در یکی از واپسین نامههایش به طعنه نوشته بود: «ظاهرن حقیقت نسبیست و بستگی تامی دارد به مبلی که روی آن مینشینی.» این بستگی حقیقت به «مبل» یکی از خصلتهایی بود که در زندگیِ قاره به قارهام، در فرهنگِ «سفیدپوستان» عمیقن لمس کردم. تنها «خشمِ» مقدس، خشمِ سفیدان است. میگویند: نهضتِ مقاومت فرانسه، تروریستی نبود، ولی جنبش مقاومت فلسطین، تروریستیست. کم نیستند روشنفکرانی که از «جلیقه زردها»ی اروپا دفاع میکنند، ولی همانها وقتی به اعتراضهای محدودِ مهاجران در قلمرو سفیدپوستان میرسند، مدام پای «قانون» و «منافع ملی» را وسط میکشند. به عبارتی اگر «خشم» یا «خشونت»ای، توجیه داشته باشد، فقط و فقط باید در خدمت «سفیدپوستان» باشد. «خشمِ مقدس»، در اروپا هم به مرور به سخنی در حاشیه بدل شده است. بالاخره «سرمایه»، همیشه کارگر اهلی میخواهد. کارگر اهلی، اگر افسرده شد به روانپزشک سر میزند. اگر حقوقاش را بالاکشیدند، منتظر رحمت خدا یا کارفرما میماند. در هر موقعیتی، خشم، کار را «بدتر» میکند: سیستم عوضشدنی نیست، بهانه به دست کارفرما میافتد، منافعِ مختصرِ ممکن هم از دست میرود، نتیجه جز ناکامی و بدنامی نخواهد بود.
ما در قرنی زندگی میکنیم که «محال»، تنها امرِ معتبرِ آن است. «تغییر»، فقط وعده و وعید است.
هربرت مینویسد[ترجمهای دم دستی]:
بیشک آنان که بالای پلهها میایستند
میدانند،
همه چیز را میدانند.
حکایتِ ما دیگر است،
ما سپورهای میادین
گروگانهای آیندهای بهتر
ما که به ندرت، آن بالانشینان
خود را نشانشان میدهند و
همیشه به نشانهی سکوت
انگشتی دارند بر دهان.
ما صبوریم
زنانمان پیراهن یکشنبهها را رفو میکنند
از جیرهی غذا حرف می زنیم
از فوتبال، قیمت کفش
وقتی شنبهها لم میدهیم و
پیاله میزنیم.
از آنهایی نیستیم
که مشتهاشان را گره میکنند و
با زنجیرهاشان سرشاخ میشوند
آنها که حرف میزنند و سوال میپرسند
در تبِ هیجان
به طغیان فرامیخوانند
و مدام حرف میزنند و سوال میپرسند.
قصهی پریانِشان از این قرار است:
به سرعت به جایگاهها خواهیم رسید
با یورشی دستگیرشان می کنیم
سرهای کسانی که آن بالا ایستاده بودند
در جایگاهها،
به پایین خواهد غلتید
و لااقل نظاره خواهیم کرد
هرچه از آن ارتفاع دیده میشود
چه آیندهای
چه تهیایی.
ما منظرهی سرهای غلطان را دوست نداریم
میدانیم که سرها، به سرعت از نو رشد میکنند
و همیشه آن بالا
یک یا سه سر خواهد بود
و این پایین همیشه سیاه
از تودهی جاروها و خاک اندازها.
گاه رویا میبافیم
که از جایگاهها، کسانی
پایین میآیند
یعنی به سمتِ ما،
آنجا که نان میجویم و روزنامه میخوانیم
و میگویند:
«حالا بیایید با هم حرف بزنیم
چون انسانی که با انسانی
آنچه پوسترها جار میزنند، حقیقت ندارد
ما حقیقت را در دهانهای بستهمان حمل میکنیم:
حقیقت بی رحم است و سخت سنگین
این بار را ما به تنهایی میکشیم
اصلن شاد نیستیم
با کمال میل همین پایین میمانیم.»
بیشک اینها خیالپردازیاند
شاید محقق شوند
یا اصلن محقق نشوند،
پس ادامه میدهیم
به کشت و زرعِ میدانِ لجنمان
میدان سنگِمان
با سری سبک
سیگاری پشت گوش
و بی قطرهای امید
در دل.
در این شعر، زبیگنیف هربرت، ساختار قدرت را پلکانی میبیند. گروهی برده و کارگر در کفِ زمین ایستادهاند و پله به پله [تا ملاقات خدا]، اهالی قدرت. از بردگان، گروهی (به سرعت، شتابزده)، خیالِ قدرت در سر دارند و قدرتمداران هم، قصدِ ترکِ جایگاه نکردهاند. پس یک خیالپردازی میماند برای بردگان: یکروز قدرتمداران از پلهها پایین میآیند و با ما روی همین زمین، «حرف» میزنند. روشناست که هنوز رویای «جامعهی بیطبقه» در هربرت زندگی میکند. شاعر میداند که هر سخنی که از آن بالانشینان نقل میشود دروغ است: «ما هم رنج میکشیم، زندگی آن بالا خیلی سخت است.». برای شعر اهمیتی ندارد که آن بالا، در جایگاه، کسی حرفهای «همدلانه» میزند یا نه: خاتمی باشد یا روحانی، در «جایگاه» ایستاده است و دروغ میگوید. شر، با سطحِ پلکان شناخته میشود. رویای «جامعهی بیطبقه»، اما «محال» شده است: این خر برود، خر دیگری میآید [آخوند برود، نیمپهلوی میآید!]. خسته از جابجاییِ مکانِ پوپولیست و دیکتاتور، برده، ساختارِ قدرت را «تغییرناپذیر» میبیند.
میپرسم: نتیجهی این «نومیدی» چیست؟ هربرت توضیح میدهد: نتیجه، کارگریست که اهلیست و بی سر و صدا، کشت و زرع میکند، سیگاری پشت گوش دارد و قطرهای از امید در دلش باقی نمانده. نتیجهی تفکری که مدام «محال» را تبلیغ میکند، کارخانهی تولیدِ «بردگانِ اهلی»ست: حَشَمای که شخم میزنند، سگانِ نگهبانِ سرمایهی ارباب، و به محضِ تخطی، سرنوشتشان کارخانهی تولید گوشت است، یا سرنگِ اسید. به هرحال، کارگری که اعتصاب میکند، گاویست که شیر نمیدهد. یک «انسانزدایی» در غایتاش.
و باز میپرسم: «انسان» مگر چیست، جز یک رویا؟
۲
«محال» ممکن نیست، بدونِ «بیچهرهگی شر». هاویککو، شاعر بزرگ فنلاندی نوشته بود: «سیاست، هنرِ امکان / سرانجام/ محال را/ آفرید.» سیاست، قرار بود هنرِ امکان باشد: یعنی افقهای ممکن را نشانمان دهد. وضعیتِ امروزِ سیاست اما، خلاقیتاش، در ترسیمِ آفاق محال است. اگر روزی ژان ژورس میتوانست با یک روزنامه و چند اعلامیه، اعتصاب سراسری کارگران و ملاحان را سازمان دهد و مانعِ جنگی خونین شود، امروز با صدها روزنامه و تلویزیون و رادیو، چنین کاری ممکن نیست. شر، در هیئت روشنفکر ظاهر میشود و از عبثبودن اعتصابات میگوید. شر، ماسکهای متفاوت بر چهره میزند: چپِ مترقی/راست مترقی، هنرمند، سلبریتی، سیاستمدار خندان، جلاد مهربان و غیره. یا حتی خود را به نامهای جدیدتری مزین میکند: کارآفرین، استارتآپ و الخ. اما چنانکه هربرت در آن شعر نشان داد: لازم نیست به چهرهی شر نگاه کنیم، کافیست پلهها را بشماریم. چه آنکه بالای پلکان ایستاده است، چه آنکه عزم بالارفتن از پلکان دارد، هر دو تجسد شرند: شرارت امروز و شرارت فردا. آن سلسلهمراتب، یا پلکان قدرت، به نوعی تجسمِ «سرمایه» است. امروز، جنگلهای آمازون در آتش میسوزد و پایِ «سرمایه» در میان است. دریاچهی ارومیه، خشک میشود و پای سرمایه در میان است [ظریفی گفته بود: آن آمازون را ببندید-شرکت آمازون-، این آمازون -جنگلهای آمازون- را نجات دهید]. بیدلیل نیست که کارگران و فعالان محیط زیست، هر دو مشمولِ خشمِ حضراتاند. با این وصف، نه ترامپ و اسرائیل و متفقینِ اروپایی-عربشان، نه نیمپهلوی و مجاهدین، نه رژیم اسلامی و متحدان روسی-چینیاش، هیچکدام همدل و همراه و یارِ کارگران نیستند. همدل و همراهِ «زمین» هم نیستند. حیات، مالِ آنهاست: چه وحش باشد و چه آدمی. اینجاست که اگر امکانی هست، در همان کفِ زمین است: در اتحادِ خشمهای مقدس، در اتحادِ رویاهای محال، در همیاری و غمخوارگیِ برده برای برده: که هیچ اربابی، غمخوارِ هیچ بردهای نیست. سیاستِ کهن، این خالقِ محال، باید که واژگون شود: انتخابات،اصلاحات و امثالهم، هزارتوهایی بودند که تنها فایدهشان ملال بوده و یاس. چنانچه شاملو گفته بود: «عقوبتِ بسیار را چندان تاب آوردیم، آری/ که کلامِ مقدسمان، باری،/ از خاطر گریخت.» سیاست کلاسیک، فقط به فراموشی آن کلام مقدس میانجامد و بس. اینجاست که در غمِ فرانسیسکو تولدو، دلم خون میشود و در حبسِ یارانِ هفتتپه.
۳

چند سالِ پیش در همین فضا، از فرانسیسکو نوشته بودم. هربار که او را دیدم، انگار ذهناش جایِ دیگری بود. در مکان نبود. پشتِ هم عرقِ مزکال بالا میانداخت. به محض اینکه بحث، به مسائلِ زندگی مردم مکزیک میرسید، به مکان باز میگشت و ذهنِ درخشاناش و امتناعِ عظیماش، ماسکهای رنگارنگ «شر» را کنار میزد و راه را نشانِمان میداد. در تمامِ سالهای زندگیاش برای حقوقِ بومیان جنگید، برای زمین، برای نان و آزادی. وقتی چهل و سه نفر دانشجو را در مکزیک کشتند و مفقود کردند، بادبادکهایی ساخت با چهرهی آن چهل و سه نفر و در کوچههای اوآخاکا به پروازشان در آورد. در باور بومیان، ارواحِ رفتگان بر بالِ بادبادکها به پرواز میآید و با آنها بر زمین مینشیند. فرانسیسکو گفته بود: «حالا که جستجوی عدالت بر زمین اینهمه سخت شده، بگذارید این بادبادکها آنها را در آسمان بجویند. شاید آنها به خدا نزدیکتر باشند.» [تصور کنید یکی از سلبریتیهای ما را، مثلن محمود دولت آبادی را، که با تصویر کشتگانِ جنبشِ ماه دی، یا مبارزانِ هفتتپه، بادبادک درست میکند و در کوچههای تهران میدود. چه خیالِ باطلی، نه؟]
مرگ، در مکزیک زوزه میکشد. مرگ، در سراسر خاک زوزه میکشد. در این گوشهی خاک، سپیده و اسماعیل و یاراناش را چون قهرمانانِ حماسهای میبینم که در سوی دیگرِ خاک، در موطنِ دیگرم شکل میبندد. برای منِ شاعر، زمانِ حماسهها هنوز به پایان نرسیده است. در باورم، يارانِ ما، قربانی نیستند. یقین دارم که یک روز، خشمهای مقدسِ ما به هم گره خواهد خورد و درهای آن زندان را خواهد گشود.
شاملو نوشته بود (بیدلیل نیست که شعر دو تاریخ دارد: پیش و پس از انقلاب):
سالی
نوروز
بیچلچله بیبنفشه میآید،
بیجنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانهی رنگین بر آینه.
سالی
نوروز
بیگندمِ سبز و سفره میآید،
بیپیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بیرقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
همراهِ بهدرکوبی مردانی
سنگینی بارِ سالهاشان بر دوش:
تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوعاش را
و تاقچهی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتابهای ممنوع
تقدیس شود.
در معبرِ قتلِ عام
شمعهای خاطره افروخته خواهد شد.
دروازههای بسته
بهناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچهها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیشباز خواهد شد.
سالی
آری
بیگاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.
نوروزِ ۱۳۵۶ و پاییزِ ۱۳۷۲
سالی، بیگاهان، در معبر غریو. چشم به راهِ آن روزم، همیشه و هر روز.