
این خانهی بیمکان…
شش سالم بود وقتی سنگینی کلاشنیکوف را در دستم حس کردم. کلاشنیکوفِ پر، آمادهی شلیک. اگر نبود فریادِ زینالعابدین که «بندازش زمین!» ممکن بود ماشه را بچکانم و بمیرم. نه ساله بودم وقتی از سر کنجکاوی، چند گلوله را که پدر دوستی از جنگ آورده بود، روی آتش ریختم و همه ترکیدند و بخت، یارم بود که نمردم. خانه، انگار خط مقدم بود، گلولهها در تن دیوارها فرو رفته بودند، نه در تن من. این یک روی قصه است. روی دیگر، هر شبیست که با صدای گرگها به خواب میروی و با صدای گلوله از خواب بر میخیزی: جنبش سربداران در جنگلهای روستایت و «عملیات» مداوم کمیتهی محل.
روی دیگری هم هست: هراس مداوم از بمباران، هراس مداوم از دستگیری، هراس مداوم از اینکه زمین دیگر زیر پایت نباشد. قصهها بسیارند، شرحشان را جای دیگری باید گفت. آنچه میماند اما تاثیر فاجعه است. فاجعه اما به همینجا ختم نمیگردد. مهم نیست اگر در بهترین دانشگاهها درس خوانده باشی، که برای خودت اِهِن و تلپی داشته باشی، مهم آسیبپذیریِ توست. و من سخت آسیبپذیرم.
هولان به اورتن نوشته بود: در آسیبپذیری قدرتیست. راست گفته بود. هرچه هستم، نتیجهی همین آسیبپذیریهاست، به علاوهی اراده. در این غربت، در شکل انزوایی که من برای خودم ساختهام، (فارغ از دوستان همزبان، فارغ از قرابتهای جغرافیایی و فرهنگی)، خود را آسیبپذیرتر کردهام، در عین حال محکمتر.
در این موقعیت، انسانی که دوستش میداری، گاه، همهی سرزمینِ تو میشود، همهی زبانت و ثقل بودنت. وای به حال وقتی که او، ریاکارانه، هم خاک تو را به هیچ میانگارد، هم زبانت را و هم تاریخت. در دو سال گذشته، در رابطهای بودهام از این دست. برای دومین بار در زندگیام، عمق نژادپرستی را زیستم، ولی در ابعادی ژرفتر. خوشحالم که توانستم به عزت خویش برگردم و از زندان و از شکنجه به در آیم. دوست روانپزشکم میگفت: آنچه تو کشیدهای را شکنجهی سفید مینامند. و از اینرو زنی هستم، یا مردی هستم با جانی زنانه که از خشونتِ مردانهی نژادپرستی بیرون میآیم. تصمیم گرفتهام که خود را به نارسیسیمِ مضحک شبکههای اجتماعی نسپارم. باز میگردم به تجربهی وبلاگ. آنجا که نوشتن بیچهره است و مخاطب چهرهای ندارد.
همین.
اینجا خانهی من است.
موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست…
موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست که دوستش می دارند…
خوشحال شدم از اینکه دوباره وب نویسی رو شروع کردی چون اینستا و تلگرام و الباقی برای من به شخصه انگار تجربه ای بود پایان یافنه و رحعت به وب نویسی مثل بازگشتی بود به شهر قدیمی یا زبانی قدیمی با اشتیاق مطالب رو دنبال می کتن و امیدوارم ادامه داشته باشه و در ضمن منتظرم کتاب رو برات بفرستم
من جان برار
از هرآنچه شکنجه و رنجمان میدهند باید رها شویم…..خوشحالم اینجا نوشتی