
چرا؟
۱. چرا مینویسم؟ نوشتن یک نیاز و ضرورت درونیست. نیازی که ریشهاش فقط میل ارتباط نیست. شکلی از تفکر است، وضوحِ «بودن» را ممکن میکند، چگونه بودن را مجسد میکند. اینجا وقتی از ارتباط حرف میزنم، به تعالیاش میاندیشم: به لمسکردن و لمس شدن. و اینبار میپرسم: برای که مینویسم؟ برای دوستانم، برای هرچه ناشناخته، برای خودم. دوستانم کیانند؟ هفتهی پیش، یکی از این دوستان که اصالتن آرژانتینی بود و سالها پیش در اسپانیا طریق غربت برگزید، از دنیا رفت. با یک تصادف ساده. با رفتناش چیزهای بسیاری را در ما به یغما برد. و ناگهان، وزنِ غیاب روی شانههای همهی ما نشست. شمار دوستانِ آدم، همیشه اندک است. شاید به تعداد انگشتهای دست. این انسانهای انگشتشمار، بخشی از هویتِ ما را میسازند. در فاصلهی میانِ آنها و تودهی ناشناخته، انبوهی از انسانهایی قرار میگیرند که فیالمثل «آشنا» قلمداد میشوند. من برای اینها نمینویسم.
۲. چرا مدام این صفحات را عاطل میگذارم و میروم؟ غربت، همیشه تبعات خودش را دارد. بعضیها حساستر میشوند، مثل من. گاهی از فاصله، اشیا را دیگرگونه میبینی. گاهی با خودت سر جنگ داری. غالبن هم گرفتارِ تلخیها و مشغلههای ریشهدواندنی. ریشه دواندن، در خاک و زبانی دیگر اصلن ساده نیست. حقیقت این است، که مشغلهها، بیتابیها و دشواریها، وقتی برای بحث و گفتگو باقی نمیگذارد. وانگهی این بحث و گفتگوها عمدتن بیفایدهاند. منطقِ حاکم بر آنها اقناع دیگریست. شکلی از انقیاد است. من کمتر در فضاهای مجازی، گفتگو دیدهام. برای همین میل ندارم که وارد هیچ بحثی شوم. چون حاضر نیستم که کسی را قانع کنم و به این سادگیها هم قانع نمیشوم. آنچه مرا تغییر میدهد، همانچیزیست که زندگیاش میکنم، همانچیزیست که در سکوت و انزوا لمس میکنم. نه نیازی به تحسین کسی دارم، نه هتاکی و عداوت کسی را به چیزی میگیرم. فقط نمیخواهم، وقتم را با تحسین و خصومت تلف کنم. بیانصافیها هم کم نیست. آدمها عجیب عوض شدهاند.
۳. چرا دوباره به اینجا برگشتهام؟ حوصلهی دوستبازیهای فیسبوک را ندارم. فیسبوکِ انگلیسی/اسپانیاییام همانیست که جوابم را در محدودهی ارتباطات حرفهای میدهد. دردسر هم ندارد. بالاخره، تنشهای مضحک فضاهای ایرانی درآن نیست و اگر هست، قابل تحمل است. کسی هم سر در فضای خصوصی و رختخوابت نمیکند و ذرهبین قضاوت به دست نمیگیرد. برمیگردم برای تعدادی از دوستانِ نزدیکم. برمیگردم برای همان اکثریتِ ناشناس، همان اهالی شهر و روستا، اهالی بیطبقه، بینام. اتفاقهای زیادی هر روزه میافتد. مثلن، عملکردِ مجموعهی بنیاد شاملو، هیچ راضیام نمیکند. مثلن، با اکثر همکاران مترجمِ خانهی شاعران جهان حرفها دارم. از اینها گذشته، زوال و سقوطِ را میبینم و نمیتوانم خموشی پیشه کنم. خصومتی نیست، انتقادی هم نیست، فقط واگویهای با خویش است، درددلیست با دوستانِ انگشتشمار، و با هرکه نامی ندارد.
۴. در این غربتِ بیرحم، توانستم به آرزوهایی که در ایران داشتم، نزدیکتر شوم. حالا میتوانم با آرامش بیشتری به فارسی هم بنویسم. حقیقت این است که سالهاست میکوشم، در زبان فارسی مرا مترجم بدانند و در زبانهای دیگر، شاعر. تا حد زیادی در اینکار موفق بودهام. بیتردید، هنوز هم به فارسی شعر مینویسم. ولی به محض اینکه با وسواس، به ترجمهی درستی از شعری میرسیم، نسخهی فارسی شعرها را از بین میبرم. حیف که شعرهای قدیم از دستم در رفتهاند.
۵. آن صفحهی فیسبوک را نگه میدارم، ولی نه به پیغامی پاسخ میدهم و نه یادداشتی که ردی از تحسین یا عناد در خود داشته باشد، یا حتی تکرار مکررات باشد. «گاهی آنچه ما را به حقیقت میرساند خود از آن عاریست». این کلماتِ رنج، کلمات فاصله وقتی دست به دست به آن مخاطب ناشناس برسند تا از آنها حقیقتی برآورد در خورِ خویش، مرا بس است. باقیِ حظ و واگویهی من است با خود و یارانم.
سلام آقای عمادی
خانه شاعران که معرکه ست.امیدوارم همیشه پابرجا باشه.زین پس اینجا هم خواهیم آمد و بنده فکر میکنم نظر شما در مورد فیسبوک کاملا درست باشه.مثل یک خونه ی بی در و پیکر میمونه.احساس آرامشی وجود نداره..
می دانستی که فراموشی نسبی است
برای هرکس در زمان خاصی فراموش می شوی.
برای برخی وقتی آماده ی پرواز می شدی
چمدانت را چنان بسته بودی
که چیزی باقی نمانَد
تا تو را به یادشان بیاورد.
و همچنان در یاد برخی می ماندی
تا زمانی که هواپیمایت در میان ابرها محو شود.
می دانستی که بعد از این هم به یادت خواهند افتاد
زمانی که هواپیمایت دیگر به زمین بازنگردد
و تا مدت ها تیتر جستجوی ناپدیدها باشی
نمی دانستی اما چطور
برای کسانی که دوستت داشتند
در ناامیدی شان فراموش می شوی.
برای من اما همیشه حدست این بود
زمانی فراموشت خواهم کرد
که دستکم اسکلت هواپیمایت را
بر روی زمین پیدا کنند
و کردند
تا آخرین قطعه…
اما تو برای چه مخفیانه زنده هستی
در ارتفاعات کوهستانی و
جنگل هایی سرسبز
در ذهن من
حالا که مطلقن فراموش شده ای
و می دانی که هرگز برنخواهی گشت؟